از طهران تا پطرزبورغ و از پترزبورگ تا تهران (قصه سفری که با ناصرالدین شاه رفتیم)
همه چیز از مواجهه با یک پرده نقاشی شروع شد. ماجرای سفری که کنکاش در پرده، آن را به یک همداستانی مبدل کرد؛ تجربه گردشی در قلب امپراتوری روس با کمک یک آشنا. همه ما درباره فرهنگ ملت روس و رهاوردهایش برای جهانیان، کموبیش چیزهایی شنیدهایم: باله دریاچه قو، محاصره لنینگراد، برادران کارامازف، کمونیزم، بریگاد قزاق، مومیایی لنین، مرشد و مارگاریتا، میدان سرخ مسکو، مشت آهنین استالین و… . اما پیوند زدن این همه به ترتیبی که بشود درک جامع و بسیطی از فرهنگ روس کسب کرد، آسان نیست. روایت به این کار میآید که یک پل ارتباطی میان ذهن ما و انبوهی از اطلاعات بزند. ما به واسطه آشنایمان درون محور مختصاتی تازه از زمان و مکان قرار میگیریم تا موقعیت خود را بهتر درک کنیم. چرا که در غربت وقتی دستمان در دستان یک نزدیک راه بلد باشد، فراغتخاطر مییابیم تا با دیگانی بازتر و حواسی جمعتر به سیروسیاحت بپردازیم.