کتاب گرامافون صادق زیباکلام روایتی از زندگی پریوش سطوتی است. زنی که خواسته یا ناخواسته (به باور من ناخواسته) در بطن یکی از بزرگترین حوادث تاریخ ایران در قرن اخیر بوده است.
پریوش سطوتی از خانوادهای متمول بود. پدرش افسر ارتش رضاخانی بود. دورهای که دوران قدرت ارتش و ارتشیان بود. او در ۱۷ سالگی به درخواست دکتر مصدق به خواستگاری جوانی خوش آتیه به نام دکتر سید حسین فاطمی جواب داد. اما به قول داوود میرباقری این ازدواج همچون نشسته او در کشتی سیاست و در دریایی طوفانی و مواج بود. تنها چند ماه پس از ازدواج دکتر فاطمی ترور شد، آن هم نه توسط طرفداران شاه بلکه توسط فدائیان اسلام. محمد مهدی عبده خدایی که هنوز هم زنده و حاضر است، در آن روزها فقط حدود ۱۵ سال سن داشت. خود او بعدها گفت آنقدر که جوان بودم کسی به من شک نکرد که شلیک کرده باشم!
اما این نوشتار در مورد عبده خدایی و نقد عملی که انجام داد نیست. کتاب گرامافون داستان ازدواجی است که به زحمت سه سال درازا داشت. داستان زندگی شصت و اندی ساله که پیوند عجیبی با کودتای ۲۸ مرداد داشت. پس از اعدام دکتر فاطمی سطوتی راه عجیبی را در پیش گرفت. او یک سال بعد با سیروس تنها ثمره ازدواج خود راهی لندن شد. انتخابی که به شدت با مخالفت همراهان و یاران همسرش همراه بود. آنها از او انتظار دیگری داشتند اما سطوتی همان بود که بود. به قول صادق زیباکلام او وقتی به دیدار محمدرضا شاه هم رفت به چشم قاتل همسر خود به او نگاه نمیکرد. اما وضعیت سطوتی به حدی پیچیده میشود که حتی گفته میشود دکتر مصدق از دیدار با او خودداری میکند، که البته این روایت جای تردید دارد.
مهاجرت به لندن شروع برگی جدید از زندگی پریوش سطوتی بود. او تا حدود ۶۰ سال آینده با همه گروهها بود و البته با همه گروهها نبود. جمع آشنایان او از خوانند لس آنجلسی تا انقلابیها را شامل میشد. «هر کس که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید چه آنکس که به درگاه باری تعالی به جان ارزد. البته برخوان بوالحسن به نان ارزد.» او برای خود در مقام یک ایرانی فقط یک وظیفه قائل بود؛ کمک به هموطن فارغ از عقاید سیاسی. به همین خاطر همیشه از سوی تمام گروههای سیاسی در مظان اتهام بود و حتی در برخی مواقع به او اتهام جاسوسی برای بریتانیا زده شد! اتهامی که به هیچوجه درست نبود چرا که در طول تمام این سالها وی هیچ تلاشی برای نزدیکی به افراد نکرد و در نتیجه دسترسی به اطلاعات حیاتی نداشت. کسی که دور از این اطلاعات حیاتی باشد قطعا گزینه خوبی برای جاسوسی کردن نیست.
اما کتاب گرامافون در کنار تمام این جنبههای سیاسی و اجتماعی روایت تنهاییهای پریوش سطوتی و بیمهریهایی است که او در طول عمر خود دید. دامنه این بیمهریها به یاران همسر شهید و دولتهای پس از انقلاب محدود نمیشد. داغ فرزند و داستان او با عروسها و نوهها، اعدام شوهر خواهر او پس از انقلاب و … کتاب را به مانند رمانی زیبا در آورده است. رمانی که مانند یک فیلم سینمایی میتواند خواننده را با خود به روزگاری که او سپری کرده است ببرد.
شاید تصویری که صادق زیباکلام در ابتدای کتاب از آخرین دیدار خود با پریوش سطوتی ارائه میدهد به خوبی نشان دهد که چه بر او گذشته است:
او را برای آخرین بار در بیمارستان سنت مری لندن در بهمن ۹۶ ملاقات کردم. در حالی که دستانش را گرفته بودم و پیشانی اش را میبوسیدم، او با گریه گفت «نمیدانم چرا به دلم افتاده که دیگه تورو نمیبینم، خیلی دوستت داشتم ». باورم نمیشد که درست میگفت و آن آخرین دیدارمان بود و او درست چهار سال بعد اواخر بهمن ماه ۱۴۰۰ در سن ۸۷ سالگی در همان بیمارستان درگذشت. مرگش در نهایت غربت و تنهایی بود. یک هفته ای بیمارستان بستری میشود اما حالش رو به وخامت میرود و نهایتاً هم فوت میشود. علیرغم آنکه آشنایان زیادی داشت اما در تنهایی و بدون آنکه کسی بر بالینش باشد فوت شد. مرگش هم مثل مابقی زندگیش غمانگیز بود.