بیفکری
گاهی که بوزینهها از خستگی به خواب میرفتند، ساقه علفهایی کمابیش زیبا و جالب از باغچه کوچک این زن و شوهر سر بر میآورد. قلبها اندکی فرصت ابراز وجود پیدا میکردند. جملاتی از دهانشان میپرید که هر دو را به تعجب وا میداشت. آنها حتی جمله “دوستت دارم” را به یکدیگر گفته بودند و او به یادش میآورد که هر آنچه به زبانش میآمد از ته دلش بیرون آمده بود. یکبار هم به زنش گفته بود:”هیچ میدانی اگر تو نباشی من میمیرم؟” اما افسوس که گوشهای تیز بوزینهها، حتی در خواب هم این جمله را شنید و هر دو را از جا پراند. چنان گرد و خاکی به پا شد که قلبها را برای همیشه سنگ و سیاه کرد. اکنون به جبران چنین خطایی، بوزینهها کثیفترین جملهها را بر زبانشان جاری ساختند و کار به جایی رسید که دیگر چیزی برای باختن و از دست دادن نمانده بود. هر دو تسخیر شده و بوزینهها سوار بر روح تباهشدهشان، “جشن مخصوص” را بر پا کرده بودند.