تپه خرگوش
«یوسف ایستاد کنار ارغوان، ارغوان آرام شانه داد به بازوش. خسته بود. دیگر توان فکر کردن نداشت، فکر کرد به فرار. زانوهاش سست شده بود. از چند ساعت پیش همه چیز وارونه شده بود. از وقتی سرخوش حرفهای امیدبخش شاهین، رسیده بودند نزدیک پادگان دوشان تپه و شاهین فرستاده بودش دنبال کلتها تا حالا و اینجا، روبروی این دیوانهْ ژ – ۳ به دست، همه چیز واژگون شده بود.»