در کفن خاکستر
آب مزهی خرما میدهد. دهانم مشت شده است. پشت سر مرد عرب نخلی که شبیه مادرم است دارد نگاهام میکند. لبخند کمرنگی دارد. سعی میکنم برایش دست تکان دهم. از جمارش دارد دود بلند میشود.
در آب فرو رفتهام، ته ته شط، آنجا که دختر خرمایی روی ملافهی سفید دونفره دراز کشیده است. حس میکنم سردش است. ملافه را دورش میپیچم و کنارش روی جلبکهای کف رودخانه دراز میکشم. دستهایم را زیر سرم میگذارم و به آب خرماییزنگ نگاه میکنم.