دیوباد
نیمههای شب بود. تاریکی زبانش را بر پیکر دختر شب میکشید و ماه با تک چشم گرد، از آسمان آویزان شده بود و آنها را دید میزد. ناگهان صدایی شنیدم. ترسیدم. برگشتم. برگشتم و نگاهی به لاشهی گور انداختم. سپیدی چشمش، چشمانم را کور کرد. مردمک سپید ماه، در چشم نیمه باز گور پیدا بود. وحشت تمام جانم را گرفت. مات و متگ دستم را به سویش دراز کردم و ندایش دادم. او که غرق در خود، خیره بر آتش نشسته بود ناگهان سر برآورد و نگاه کرد. باد میآمد و از دور، صدای موسیقی غریبی را باخود میآورد. از بلندای آسمان… گویی فرشتهای با دهانی زخم خورده آواز میخواند؛ فرشتهای که پاهایش در عمق زمین گرفتار بود و ماه بر دوشش سنگینی میکرد… آن کپهی سرد و تیره تکانی خورد و پیکر بیجانش را دیدم که پوست خاک را شکافت. به سختی از جایش بلند شد و دستانش را بر لبههای آن حفرهی نمناک گرفت و بیرون آمد. از حفرهی گور. یا حفرهی…