ریشه در رفتن
«دوست داشت مثل فیلمها تصویر شب و این سکوت بیپایان محو شود در تصویر یک اتاق خواب با پردهها و روتختی سفید، با جای دستخوردهی لیلا که بشود طرح اندامش را روی ملحفهی سفید لمس کند، این گودی دستها که از نقطهای شروع میشود و به اطراف باز میشود و این انحنای کمر روی زمینهی سفید، یا دستکم مهرداد سر برسد و همه چیز را بگوید، نترسد، فقط حرف بزند، از همه چیز، از این فکری که آزارش میداد و تا همین بیابان، دلش را سوزن سوزن میکرد.»
ریشهی ما در رفتن است؛ دل کندن و بریدن. «ریشه در رفتن» مجموعهی ده داستان کوتاه است که در سالهای ۸۷ و ۸۸ نوشته شدهاند؛ آن زمان که تهران هنوز دریاچه نداشت.