زنی با چشمهای کلروفیلی
میگوید: مثل سگ/ دارم میجنگم
میخواهد نفس بکشد. اما نمیتواند. اما نمیشود. میداند جهان جای خوبی برای «شعر»ها نیست. «زنی با چشمهای کلروفیلی» نه نوستالژی شاعر که نوستالژی شعر است. شعری که دریافته زمانی برای بقا ندارد. نه برای تولد. نه برای مرگ. از این رو شعر آوانگارد، شعر انزواست. شعر تنهاییهای پر هیاهوست. آیا پس از آشویتس سرودن شعر جنایت است؟ این اشعار خود به مثابه دشنامی بر چهرهی تاریخ، علم و فرهنگاند. سه هیولایی که شاعر را در قفسی زرین حبس کردهاند تا همچون «سیبولای کومه» تنهایی را با مرگ طاق بزند. به خیابان میرود. روزنامه میخرد. درون اسرار مضحک پدیدهها به سرگردانی میچرخد و از تنهایی به تنهایی میگریزد. بر لحظات تأسفبار هستی میموید و البته برای «شعری» که دیگر «تأثیری» ندارد. و این چنین ما به پایان نزدیک میشویم اگر در آن غرق نشده باشیم.