سایههای بلند
سایه که بر سرمان فرود میآید، بیاختیار بر میگردیم تا صاحباش را بیابیم و همان لحظه چیزی در ذهنمان نقش میبندد. گاه صاحب سایه را کوچکتر از آنچه هست گمان کردهایم و گاه بزرگترش پنداشتهایم. سایههایی هم هست که همیشه سایهاند و هرچه هست، سایههای بلندی بر سرمان افتاده است.
هوتو با آن چشمهای زاغ، نگاههای دقیق، صدای پرطنین و خلط گلویش، ذهنم را به خودش واداشته و بر سرم سایه انداخته است و گوهر که رهایم نمیکند و هما که سایههای غم در چشمهایش هست و دم بر نمیآورد و محمد که پارهی تنم شده است و صدوق که میشناسمش و علی که نمیدانم کجای دلم بگذارمش و گودرز که در پستوی ذهنم پنهان است و احمد که ماندهام چکارش کنم و لیلا که مبهوتم میکند و غلام و…
آه! حالا کمی راحت شدم.