فکر کردی به همین راحتیهاس؟!
مجتبا چیزی نگفت. لاله بازوی او را فشار داد و گفت: من رو ببخش، ناراحتات کردم.
داشتم سر به سرت میذاشتم دیوونه.
مجتبا غلتید به سمت لاله. لاله نگاهاش را از نگاه او دزدید و گفت: اگه این زلزلهی لعنتی نیومده بود، من صد سال دیگه هم یاد اون موقعها نمی افتادم.