من و سیمین و مصطفی
هنوز جرئت نکرده بودم از احمد یا رستم سراغ بچهی بابک را بگیرم. در آن خانهی مردانه نمیشد سراغ هیچ بچهای را از هیچ مردی گرفت. مثل این بود که هر دو مطمئن بودند بچهها همه در گوشهی اتاقی تخت خوابیدهاند، سیر و راضی و بیخبر. مثل این بود که فقط من میدانستم، وقتی اهالی آن ساختمان حزبی را هل دادند توی آن مینیبوس، بچه بغل مادرش نبود. بغل هیچکس نبود. بچه شده بود تخممرغی نیمرو که روی هیچ بشقابی نبود. شده بود آن تصویری که آن روز در کتاب سالوادور دالی دیده بودم. روی صندلی گهوارهای سیمین، وسط آن سوییت ته باغی.