هزارتوی کوچه آلاسکا
قسمتی از کتاب هزارتوی کوچه آلاسکا :
مرد و عروس کچل دست از پا نمیشناسند. عروس بشگنزنان دورسرم میچرخد و غشغش میخندد.
آرام که گرفت هر دو مینشینند پشت سرم و موهای خرماییام را یکی یکی از ریشه در میآورند. کلهام داغ میشود. انگار سرم را کرده باشند توی دیگ بخار. هشت ساعت تمام سرم توی دیگ جلز و ولزمیکند. داغ میشود،سردمیشود،بادمیکند، میترکد. هشت ساعت تمام طول میکشد کندن نودهزار تار موی خرمایی رنگ از بلندترین نخل جنوب انگار. میچیند و میچیند و من تاس میشوم.