یاشماق
یوسف از هزار توی زمان عبور میکند. نه به جلو… به عقب! برای احراز یا اثبات گمشدهاش! در این کاووش بیپایان، هر ذره و هر حرف و نگاهی، معنایی بعید مییابد. یوسف، ناگزیر به تاویل نشانههاست. زیرا که کلید هر مرحله، در تاویل نشانه های مرحلهی قبل نهفته است. گاهی کلید را مییابد و به دالان تاریک دیگری پا میگذارد. باز بازی از نو آغاز میشود. دالان کمکم روشن میشود و نشانهها خودی نشان میدهند و باز چرخه ی تاویل… این رمان، شرح مختصری از گذر مردی بدون چراغ، برای یافتن گوهری در عمق گذشتهی خویش است و بیشتر از آن، به تردید کشنده و گاه لذتبخش او میپردازد، در درک واقعیت وجودی گوهر!