دیر بجنبی اتفاق شومی میافتد
این همان لحظهی حساس آژیر قرمز قبل از بلایا بود که مهمترینها را باید با خود برداشت و برد. بلایا؟ کدام بلا؟ یکچیزی به او میگفت گر آنجا بماند و دست روی دست بگذارد، اتفاق شومی میافتد. شاید شهری زیر کوهی دفن میشد. شاید با نرفتن او هواپیمایی با چند صد سرنشین آنور دنیا توی اقیانوسی سقوط میکرد و سربه نیست میشد. شاید… شاید این تو قلبش میگرفت و میمرد و بعد از روزها وقتیکه جسدش در حال تجزیه شدن بود و گندانه میشد، کسی جنازهی فاسد شدهاش را پیدا میکرد. آنهم مگر صاحبخانه وقتیکه میدید پول اجاره به شکل بیسابقهای از زمان مقررش گذشته و هنوز به حسابش واریز نشده. توی غربت میمرد و توی غربت به خاک میرفت و چهبسا روزی مشتی از این خاک غربت میشد. باید دست میجنباند و هرچه زودتر میرفت. دلخوشیهای یکجایی که نمیدانست کجاست انتظارش را میکشید.
دیر بجنبی اتفاق شومی میافتد